سرانجام به نظر میرسد در آستانهی حادثهای قرار گرفتهایم، که اگر اندکی از لایهی رویین آن فاصله بگیریم، فهرست رویدادهای داغمندانه و سرنوشتساز تاریخیمان، ورقی دیگر خواهد خورد. اما اینبار زمان زیادی لازم نیست تا بدانیم که گسست آگاهی و فقدان تربیت سیاسی، کدام سیاهچاله را برایمان تدارک دیده است. بوی «قهوهی قجری» و صدای «معدومت میکنم» ِ آن دیگری و انشای حکم شرعی تمامکش کردن، فضا را آکنده است. گیرم دست ما را خواندهاند و کار خورد را نرمنرمک پیش میبرند، تا زحمتی نرسد.
میرحسین میمیرد، یا باید میرانده شود، چرا که سهسال پایداری در دستگاه سلطنتی دین؛ و رد هرگونه مصالحه، معنایی جز این ندارد که آزادی او یعنی عبور جریانی قدرتمند و خواهان تغییر، از ملاحظات پیشین. و اگر بماند، به مثابهی استخوانی لای زخم، راه درمان دردهای بیدرمان نظام را خواهد بست.
سرانجام به نظر میرسد به جایی رسیدهایم، که حتا اگر بخواهیم خطاهای گذشته را جبران کنیم، فرصتی باقی نمانده است. میرحسین یا میمیرد و یا میمیرانندش، و او در هر صورت به صحنهی جنبش مردم ایران باز نخواهد گشت. چرا که او در نقطهای ایستاده است که عبور از آن نه برای «نظام موجود» ممکن است، نه برای «آلترناتیوسازان»ی که در دوسال گذشته جز نمایشی از ناکارآمدی، قادر به ایفای هیچ نقشی نبودند؛ و نه اصلاحطلبان مشهور به حکومتی که تا موسوی زنده باشد، راه بر مصالحهی آنان با حکومت بسته است.
میرحسین میمیرد و «وطنبازان» صف کشیده برابر میزهای «ایران» در آنسوی آبها، سرخوش از «فقدان ناگهانی یکی از همراهان جنبش سبز»، به نمایندگی از سوی ملت خاکپرست و باستاندین ایران، «دست تا مرفق به خون آلوده»ی او را مورد بخشایش قرار داده، و به خونخواهی او طرح قیام خواهند کرد.
میرحسین را باید میراند، تا اصلاحچیان حکومتی، و تقیهگران حلقهی لندن، و چهلدزدان تهران و کرمان و اصفهان، نفسی به راحت بکشند که مبادا سرانجام ِ لجبازیهای این مرد یکدنده، به جایی بکشد، که نه از تاک نشان ماند، نه از تاکنشان. موسوی میمیرد، و خاتمی رای میدهد و حسن خمینی تداوم دیکتاتوران را در نوادههایشان، به سنت حسنه تبدیل خواهد کرد.
میرحسین باید میرانده شود، زیرا اگرچه حضور خودآگاه ما چنان از آگاهی تاریخی و سیاسی خالی بود، که مقهور رجالههای اینسو و آنسوی آب، و سادهلوحی و فقدان جدیت خود شدیم، اما وجدان ناخودآگاه ما که سه سال گذشته را، گاه به سکوت و گاه به پرسش و گاه به انتظار بیهوده و احساس پنهانی از گناه گذرانده بود، تنها با شنیدن یک خبر، ناگاه در اوج خاموشی و خود به قضا سپردن، حساسیتهای پنهان و ناباورش برانگیخته شد.
اما به نظر میرسد، در آستانهی حادثهای قرار گرفتهایم، که در صورت وقوع، بار گناهش چنان است، که مانند مادران و پدرانمان در برهههای گذشته، رو به فراموشخانهها خواهیم نمود، و از خود، (همان خود ِ خود کردهمان)، خواهیم گریخت و به عزای فرصت از دست رفته، به مجازات خود خواهیم نشست؛ و همچون همانها نیز، در کنار آن، همهی بازیگران سیاستورز را نیز به عقوبت بیاعتنایی، دچار خواهیم کرد. بعد از آن تا سالها، «سیاست بدون حضور مردم»، تصویر ایران ماست.